گرمی کردن. مهربانی کردن: هزاران لطف کرد و گرمی نمود ابر مهر دوشین فراوان فزود. شمسی (یوسف و زلیخا). فراوان بپرسید و گرمی نمود دلش را بدو مهربانی فزود. شمسی (یوسف و زلیخا). بشد مرد و بسیار گرمی نمود بجا آورید آنچه فرموده بود. شمسی (یوسف و زلیخا). چو آمد برش تنگ برخاست زود فراوان بپرسید و گرمی نمود. اسدی
گرمی کردن. مهربانی کردن: هزاران لطف کرد و گرمی نمود ابر مهر دوشین فراوان فزود. شمسی (یوسف و زلیخا). فراوان بپرسید و گرمی نمود دلش را بدو مهربانی فزود. شمسی (یوسف و زلیخا). بشد مرد و بسیار گرمی نمود بجا آورید آنچه فرموده بود. شمسی (یوسف و زلیخا). چو آمد برش تنگ برخاست زود فراوان بپرسید و گرمی نمود. اسدی
نرمی و ملایمت نشان دادن. چربی کردن، تواضع و فروتنی نمودن. کرنش نمودن: زمین را ببوسید و چربی نمود برآن مهتران آفرین برفزود. فردوسی. ، رفق و مدارا نمودن، چاپلوسی و زبان بازی نمودن. رجوع به چربی و چربی کردن شود
نرمی و ملایمت نشان دادن. چربی کردن، تواضع و فروتنی نمودن. کرنش نمودن: زمین را ببوسید و چربی نمود برآن مهتران آفرین برفزود. فردوسی. ، رفق و مدارا نمودن، چاپلوسی و زبان بازی نمودن. رجوع به چربی و چربی کردن شود
رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی. فردوسی. چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی. فردوسی. چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی. فردوسی. تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی. فرخی. به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار. فرخی. آنجا که حسام او نماید روی از خون عدو گیا شود روین. عسجدی. روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصاف شکست. مسعودسعد. نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود. مسعودسعد. جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280). خرامان روز روشن روی بنمود بسان نوعروسان چهره بگشود. نظامی. روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری. سعدی. امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید. سعدی. ای که انصاف دل سوختگان می ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی. سعدی. ، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) : روی به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز. رودکی. به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) : هر آن سختی که با تو روی بنمود گر آسان گیریش آسان شود زود. ناصرخسرو. تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275). جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی. این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن: به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ خیال من این قدر می گشت. سعدی. ، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) : شب تیره چون چادر مشکبوی بیفکند و بنمود خورشید روی. فردوسی. چو شاه جهاندار بنمود روی زمین را ببوسید وشد پیش اوی. فردوسی. چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی. فردوسی. تا این گل دوروی همی روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی. فرخی. به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار. فرخی. آنجا که حسام او نماید روی از خون عدو گیا شود روین. عسجدی. روی ننمود خوب در مجلس تا ندیدند در مصاف شکست. مسعودسعد. نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود. مسعودسعد. جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280). خرامان روز روشن روی بنمود بسان نوعروسان چهره بگشود. نظامی. روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری. سعدی. امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید. سعدی. ای که انصاف دل سوختگان می ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی. سعدی. ، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) : روی به محراب نمودن چه سود دل به بخارا و بتان طراز. رودکی. به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) : هر آن سختی که با تو روی بنمود گر آسان گیریش آسان شود زود. ناصرخسرو. تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275). جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکال و از عمل. مولوی. این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن: به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ خیال من این قدر می گشت. سعدی. ، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)